سواد زندگی کردن

ساخت وبلاگ
نه این که بد باشد...نه این که شب ها به امید صبح های پر هیاهو سر نشود وروز ها به عشق شب های پر از سکوت...نه این که قلم دستت نمیگیری تا بیست سال بعد از خواندن غم نامه ی جوانی غصه ات نگیرد!نه...اتفاقا این لحظه ها، همان ثانیه ایست که قبل از فوت کردن شمع از خدا میخواستمش!همان لحظه ای که تند تند میشمارند تا برسند به آغازِ بودنت...دقیقا مثل دقیقه ای که به صفر میرسد و سال نو میشود و خواسته ها و آرزوهایت عین فواره به ذهنت هجوم می آورند و وقتی میخواهی دقیق تر بهشان فکر کنی؛ سقوط میکنند.مثل اولین قرار جلوی یک ضریح؛ که بهت بگویند اگه بار اولت باشد؛ شک نکن حاجتت برآورده میشود و تو نمیدانی میان این همه دعا و "خدایا بشه" کدامشان از همه واجب تر است!!!ناشکری یعنی پاهایی که راه میروند را نبینم و چشم بدوزم به جاده ی سراب آرزوهام که نای رفتن ندارند!ناشکری یعنی عزیزترین های زندگی ات کنارت نفس بکشند و تو با ماشین حساب آدم های رفته را بشماری!ناشکر نیستم. . .نمی دانم!شاید هم باشم.شاید وقتی از وسط های یک فیلمِ به شدت غمگین که نقش اولش یک دخترک تنهای دل شکسته است؛ حس جنونِ همزاد پنداری، غروب های یاس بار جمعه را برایم تداعی میکند یعنی ناشکرم!!!و شاید وقتی می دوم به دنبال خرگوش خوش بختی و به سختی زیر تلی از ناکامی پیدایش میکنم و در آغوش میکشمش، روحم تاب این حجم از شعف را ندارد و عصبی، پرتابش میکند میان همان جایی که بود!!!نمیدانم کدام پزشک، هر چند ساعت یک بار ناامیدی را برایم تجویز کرده که طبیعی میدانم پس از قهقهه های کشدارِ شادکامی، هراسان پشت در بایستم و منتظر زنگِ اندوه باشم؛ تا بازخواستم کند که چرا بی مهابا میخندیدم و شاد بودم....شده ام مثل معتاد ها....حتی وقتی تمام سرمایه ی زندگی ام را برای لحظه ای سواد زندگی کردن...ادامه مطلب
ما را در سایت سواد زندگی کردن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hora1376 بازدید : 8 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 2:07

چیزی در من فرو ریخت وقتی بود و برای من نبود.وقتی رو به رویم بود و جبر مراعات و حیا، چشم هایم را از نگاه کردنش باز میداشت!کاش می شد برایش نوشت...و گفت که این روزها چیزی کم است! چیزی شبیه به دوست داشته سواد زندگی کردن...ادامه مطلب
ما را در سایت سواد زندگی کردن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hora1376 بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 2 دی 1400 ساعت: 1:11

حالمون بهتر بود یادت میاد اون روزایی که آسمون آبی بود؟ گل ها بوی بهشت میدادن؟ لبخند ها واقعی بود؟ یادت میاد چقدر حالمون خوب بود؟ اون روزها هیچ خبری از آدم های قلابیِ توی صفحه های قلابی نبود و منو تو گیر میکردیم توی اس ام اس هایی که بیشتر از چهار صفحه ارسال نمی شدن و مجبور میشدی حرفات رو نصف کنی!هر ماه هم کلی پول تلفن بدی....به جای شکلک های جدیدی که هرکدومشون با جزئیات ترسیم شدن؛ یه "دونقطه و پرانتز" کارمون رو راه مینداختن...اصلا از همون روزا بود که وقتی حالت بد بود، بدون هیچ حرفی میفهمیدم....!اون موقع ها به جز Facebook هیچ چیز دیگه ای نبود تا ادم ها عکس هاشون رو بگذارند و دوست داشتن هاشون رو فریاد بزنن...!وقتی واسه ات چیزی میفرستادم، نمی فهمیدم کی خوندی و هیچ خبری از دو تا تیک نبود! وقتی شروع میکردی به نوشتن ...is typing بهم نمیگفت داری مینویسی....وقتی باهام قهر میکردی و از دستم ناراحت بودی؛ بلاکم نمیکردی!!!اون موقع ها، رابطه ها قشنگ بودند. هیچ وقت کسی برای لج در آوردن، عکسش رو کنار اونی که روش حساسی نمی گذاشت!هیچ وقت موقع دعوا، آلبوم عکس ها پاره نمی شدن!هیچ وقت عزیزت ازت نمیپرسید وقتی گوشیت دستته؛ داری با کی حرف میزنی؟اما الان....هروقت آدم ها باهم دعواشون میشه و میخوان ثابت کنند که از دست هم ناراحتن، همه ی عکسایی که باهم گرفتن و پخش کردن توی حریمی که قرار بود خصوصی باشه رو پاک می سواد زندگی کردن...ادامه مطلب
ما را در سایت سواد زندگی کردن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hora1376 بازدید : 50 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:31


✗ تراوشـــــات یک ذهن پریـــــشان ✗

آنگاه که همه دنبال چشم قشنگ هستند؛ ما به دنبال نگاه زیبا هستیم

دلتنگی
کسی هست؟ 

|پنجشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۴| 15:34|...حـــــــ♥ــــــورا...|


سواد زندگی کردن...
ما را در سایت سواد زندگی کردن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hora1376 بازدید : 60 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 6:57

خیره شده بودم به خط های دنباله دار روی صفحه… نمیدونم چند دقیقه و چند ساعت از این تحیر گذشته بود. چیزی شبیه آرامش بعد از تزریق مرفین اومده بود سراغم. هیچی نمی فهمیدم. گنگ  بودم. صفحه های کتاب،حکم پرده ی نمایش داشت برام. خاطره هامون…. حرفامون…. خنده های تو…. گریه های من…. همه و همه با بالاترین کیفیت سواد زندگی کردن...ادامه مطلب
ما را در سایت سواد زندگی کردن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hora1376 بازدید : 69 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 6:57

زنانگی می کنم برایت... هرروز صبح با تمام کسالت و خوبالودگی برمی خیزم و روبه روی چشم های خیالی ات لبخند می زنم تا  هیچ گاه حس نکنی زندگی ات سرد شده و یا همسرت اشتیاق سابق را ندارد. موهایم را دور شانه ام  می ریزم و عشق صبحگاهی ام را در جام چشمانم روانه می کنم و هدیه به قامت رعنایت می نمایم تا امیدی در سواد زندگی کردن...ادامه مطلب
ما را در سایت سواد زندگی کردن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hora1376 بازدید : 48 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 6:57

نگاه کن مرا... چیزی میبینی که یاد منِ دیروز بیفتی؟ یاد خنده هایم؟ یاد چشمان بیقرارم؟  درمن، مرده ای راه میرود... مرده ای حرف های تو را گوش میدهد... باورکن! روحم درد می کند از تحمل ناکامی... از قبولاندن شکست های پی در پی به خودم... از محو شدن تصویر رویاها... از خواب ماندن آرزوهایم.... از اینکه تنها، سواد زندگی کردن...ادامه مطلب
ما را در سایت سواد زندگی کردن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hora1376 بازدید : 61 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 6:57

اینکه یه بچه ی چهار پنج ساله چقدر از رشته ای که میخواد در آینده بخونه؛ درک داره رو نمی دونم... یا اینکه توی اون دوران، چه فیلمی پخش میشد؛ کدوم آدم دوست داشتنی و یا چه اتفاق ویژه ای منو جذب  پز وکالت کرد رو هم نمی دونم... فقط این روزا من موندم و یه حورای پنج ساله که با لحن به خصوصی میگه: من لیسانس حق سواد زندگی کردن...ادامه مطلب
ما را در سایت سواد زندگی کردن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hora1376 بازدید : 74 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 6:57

معمولی بودن خوب نیست...  اینکه هر روز که از خواب بلند میشوی؛ بدانی تا آخر شب چه می کنی و هیچ چیزی نباشد که تو را دور کند از حفظ بودن ثانیه هایت... معمولی بودن یعنی هیچ کافه ی جدیدی را در میان خیابان گردی های عاشقانه ات پیدا نکنی... یعنی هیچ وقت با هیجان کتاب تازه خوانده اش را برایت تعریف نکند و نخوا سواد زندگی کردن...ادامه مطلب
ما را در سایت سواد زندگی کردن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hora1376 بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 6:57

عجبیه... انگار وقتی عزیزت رو خاک میکنی یه تیکه از وجود خودت هم ناخداگاه میره زیر خاک و تو دیگه هیچ وقت اون ادم قبلی نمیشی... حتی اگه خیلی تلاش کنی... خیلی بیشتر از توانت... مامانیم رفت... بهار... ماه رجب... روز جمعه... و من دارم تلاش میکنم بشم اون آدم مثلا خوش حال و امید وار قبلی... اما.... یه فاتحه سواد زندگی کردن...ادامه مطلب
ما را در سایت سواد زندگی کردن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hora1376 بازدید : 56 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 6:57